گزیده اشعار غنی کشمیری

پیر شد زاهد و از راز درون بیخبر است
قد خم گشتهٔ او حلقهٔ بیرون در است
حیرتم گشت که چون از سر عشاق گذشت
آب شمشیر که خون ریز مرا تا کمر است
آب چون نیست گذارد بدهن تشنه عقیق
دیده بی نم چو شود مایل لخت جگر است
زهر چشم تو چنان کرد سرایت در من
که مرا پوست بتن سبز چو بادام تر است
تیغ خونریز که گردید علم از کمرت
جانفشان ترا سوی عدم راهبر است
گر دمی تن به بلا به که ندزدی پهلو
کشتی از سیل بود و پل در خطر است
ناوک ناز تو در دیدهٔ من جا دارد
تیر مژگان ترا مردم چشمم سپر است
هر که پرسد ز غنی وجه شکست رنجم
دانم از سنگدلیهای بتان بیخبر است غنی کشمیری

***

آدم خاکی ز خامی دارد از می اجتناب
کوزهٔ گل پخته چون گردد نمی ترسد ز آب
هر که در راه سبکباری قدم زد چون حباب
هیچ جا پایش نلغزد گر رود بر روی آب
دختر رز از نگاه گرم افتد در حجاب
کاش افتادی گل ابری بچشم آفتاب
هست میل خوردن پان گلرخان هند را
عاشقان گوئی که از خون خودش دادند آب
نور حسن از دیدهٔ تردامنان پنهان بود
بی نصیب از پرتو شمع است فانوس حباب
جای بینائی سواد دیده باشد نی بیاض
هیچکس در روز فیض شب نمی بیند بخواب
از خجالت بر نمیدارد چو نرگس سر ز پیش
هر کرا فصل بهاران نیست در ساغر شراب
زاهد بی آبرو گر بر لب دریا رود
میشود موج حصیر از زهد خشکش موج آب
دامن مطرب مده از دست در فصل بهار
رشتهٔ گلدسته عیشت بود تار رباب
سرد مهری بسکه در دلهای مردم جا گرفت
روی گرم از کس نمی بینم غیر از آفتاب
تا غنی کرد اجتناب از می پرستان بیخودی
گشت عقل ما برنگ نشئه پنهان در شراب غنی کشمیری

***

شب که سازد غم آغوش تو بیتاب مرا
گر بود فرش ز محفل نبرد خواب مرا
تا زبان چون قلم از کام نیامد بیرون
یکدم این چرخ سیه کاسه نداد آب مرا
سوی مسجد ندهد نفس بدم راه هنوز
گر چه از بار گنه ساخت چو محراب مرا
آب تیغت چو گذر در دل مجروح کند
بخیه چون موج شود زخم چو گرداب مرا
دهر ناامن چنان گشته که چون مردم چشم
تا در خانه نبندم نبرد خواب مرا غنی کشمیری

***

بی نشانی دارد آزاد از بلا وارسته را
دام باشد نقش پای خویش صید جسته را
قید از عشاق و از معشوق رنگین لطف نیست
کم دهد رنگ ار کسی بندد حنای بسته را
دفع شد وسواس خاطر از نماز با حضور
ما بدست بسته واکردیم قفل بسته را
بی تو هر شب تا سحر دارد غنی سوز و گداز
شمع بالین شاهد حال است این دلخسته را غنی کشمیری

***

ما بلبلان بلند نسازیم خانه را
خوش کرده ایم خانهٔ یک آشیانه را
سنگین دل است هر که بظاهر ملایم است
پنهان درون پنبه نگر پنبه دانه را
شد سنگ آستانهٔ دین هر بتی که بود
کافر بیا و سجده کن این آستانه را
دندان مار گر چه بافسون توان کشید
از زلف او جدا نتوان کرد شانه را
روزیکه گل ز باغ بغارت برد خزان
بلبل بباد ده سبد آشیانه را
سامان دل خیال گره های زلف بست
گوهر بود ز مهرهٔ مار این خزانه را
اندیشه گر ز تنگی گورت بود غنی
در زندگی ز خاک برآور خزانه را غنی کشمیری

***

در مزاج خشک زاهد بسکه افیون کرد کار
بر مزار او سزد گنبد ز برج کو کنار
خانه ام را عاقبت گردید بام و در یکی
بسکه همچون مور گشتم پایمال روزگار
عشق افزون میشود چو حسن میگردد زیاد
تا تو چار ابرو شدی چشمم ز شوقت گشت چار
روز خوش در زندگی هرگز نصیب ما نشد
عمر در ماتم بسر بردیم چون شمع مزار
عاقبت سرکش بدست چون خودی گردد اسیر
شعلهٔ آتش کند کوتاه آخر دست خار
گر چه پر شد چون زره از زخم سر تا پای من
هست پشت پردلان از من قوی در کارزار
در دهان ما گره گردید چون دندان غنی
دانه ای گر شد نصیب ما ز کشت روزگار غنی کشمیری

***

تا در رهش افتادگیم راه نما شد
هر خار که در پای خلیده است عصا شد
من از قدم سعی بمقصود رسیدم
هر آبلهٔ پای مرا قبله نما شد
سر پیش فکندن ز گنه داد نجاتم
صد طاعت ناکرده به یک سجده ادا شد
عاشق به فنا سیر ز معشوق نگردد
ماهی طلب آب کند گر چه غذا شد
چون شمع غنی گریهٔ ما بی اثری نیست
هر قطرهٔ اشک آیلهٔ چهرهٔ ما شد