🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر ، سردار نا آرام
*قسمت شصت و نهم*
*نادر خسته است*
میرزا مهدی استرآبادی منشی مخصوص نادر (استر آباد نام قدیم شهر گرگان بوده) که یارِ غار ، و محرم اسرار نادر بود و در بیشتر مواقع در جنگ ها و در دربار در کنار نادر بود می گوید ، مدتها بود که نادر را می دیدم که در لاک تنهائی خود فرو میرود و با چهره ای غمناک و افسرده ، ساعت ها به نقطه ای خیره می شود ، از مناطق مختلف ایران اخبار ناگواری پیرامون شورش و آشوب اقوام مختلف ایران بگوش می رسید ولی از نادر هیچ واکنش جدی مشاهده نمی شد
شب ها بسیار کم میخوابید و به مشروبات الکلی پناه برده بود و ناراحتی های جسمی و روحی حتی برای لحظه ای گریبان (یقه) او را رها نمی کرد ، از شش سال پیش که دستور کور کردن پسرش را داده بود بسیار خشن و نرمش ناپذیر و تندخو و غیر قابل پیش بینی شده بود
روزی از روزها پس از حضور در پیشگاه قبله عالَم و گزارش های روزانه ، جرات بخرج دادم و خود را به پای اعلیحضرت انداختم و به ایشان گفتم که با این رفتاری که در پیش گرفته اید اداره کشوری به پهناوری ایران زمین چگونه ممکن خواهد بود ، اعلیحضرت مدتی خیره در چشمان من نگاه کرد و گفت
پس از سال ها ، شبی از شب ها که به خواب رفته بودم در عالَم رویا خود را در همان تالاری دیدم که سی سال پیش ، آن پیرمرد مهربان شمشیری را از طرف حضرت علی علیه السلام بمن بخشیده بود ، در خواب دیدم اثری از مهربانی در چهره پیرمرد نیست و او با حالتی سرزنش گونه و شِماتت آمیز مرا می نِگرد و بدون اینکه چیزی بگوید رو به من کرد و گفت
هنگامی که این شمشیر برای پاسداری از جان و مال و ناموس ایرانیان که از اطراف و اکناف عالَم ، دچار ظلم و ستم شده بودند به تو داده شد متعهد شدی که حق آنرا اداء کنی ولی تو با غرور و تکبر ، از جاده انصاف و حق خارج شدی و ظلم و ستم را به نهایت رسانده ای و اینک نیز لیاقت داشتن این شمشیر را نداری و بدنبال آن ، بدون اینکه حرفی بزند با تندی و ترش روئی شمشیر را از من گرفت و مرا در آن تالار بزرگ تنها گذاشت و رفت
میرزا مهدی خان استرآبادی ادامه میدهد که نادر گفت ، حال پس از دیدن آن رویا و خواب احساس می کنم هیچ توان و انگیزه ای برای اداره این سرزمین پهناور ندارم ، دلم میخواهد در گوشه ای بیاسایم ولی نگرانم که امور کشور را به چه کسی بسپارم
کشوری با طایفه و تیره های مختلف از افغان و ازبک و تاجیک و ترکمن و بلوچ گرفته تا طوایف ترک و لر و کُرد و بختیاری و لزگی و گرجی و داغستانی و عرب و عجم و غیره ، و با مردمی سرکش و پر توقع با دشمنانی فراوان و همسایگانی گرگ صفت را نمی شود به یکباره به امان خدا رها کرد ، نمیدانم چه کنم
همانطور که قبلا گفته شد پس از سوء قصد به نادر در جنگل های مازندران و کور شدن پسر ارشدش رضاقلی میرزا ، خُلق و خوی وی از اساس و بنیاد ، دگرگون شد و افراد بسیاری از اطرافیان وفادار به او که اتفاقا خدمات زیادی هم در کارنامه خود داشتند به اندک سوءظن و بدگمانی که به جان نادر افتاده بود با خشن ترین شکنجه ها به دست جلاد سپرده می شدند و به بدترین وضع ممکن سلاخی می شدند
اطرافیان لشگری و کشوری ، هنگامیکه به حضور نادر می رسیدند به هیج وجه امنیت جانی نداشتند و هنگامیکه به دربار احضار و به حضور نادر می رسیدند قبل از آن ، با خانواده های خود خداحافظی می کردند و کلمه شهادَتِین بر زبان جاری می کردند (لا اله الا الله و محمد رسول الله) ، به اصطلاح کوجه و بازار ، اَشهَد خود را می گفتند
به دفعات زیاد مشاهده می شد نادر پس از استماع (شنیدن) گزارش فلان فرماندار یا حسابدار و فلان مامور مالیات و پیک حکومتی در صورت کوچکترین بدگمانی و اشتباه هر چند جزئی ، دستور قتل فرد بی نوا که در بیشتر مواقع هیچ گناهی هم نداشت و بعدا نیز بیگناهی اش به اثبات می رسید را قبل از بررسی همه جانبه صادر می کرد
نادر پس از بازگشت از هند و بدست آوردن غنیمت های بیشمار که بنا به تخمین صاحبنظران ، معادل سرمایه و دسترنج سیصد و چهل و هشت سال کشور پهناور هند بود به شکرانه آن پیروزی ، مالیات سه سال را به ملت ایران بخشید که تاثیر فراوانی در محبوبیت وی و آبادانی کشور داشت لکن هنگامیکه تعادل روحی خود را از دست داد فرمان جدیدی صادر کرد و دستور داد علاوه بر دریافت مالیات سالانه از مردم ، مالیات مُعَوّقه پیشین که بخشیده شده بود را نیز مجددا از مردم بگیرند
ماموران مالیات ، هنگامیکه نزد بازرگانان خُرد و کلان و روستاها و شهرهای مختلف می رفتند وظیفه داشتند که یا وجوه مالیاتی را بیاورند و یا سرِ مالیات دهنده بیچاره را ، زیرا نادر به ماموران خود دستور داده بود اگر کسی مالیات نپرداخت ، سرِ او را بیاور
بسیار اتفاق می افتاد که بخاطر وقوع سیل یا خشکسالی و تگرگ و توفان ، نقاطی از کشور حتی از تهیه آذوقه و مایحتاج زمستانی خود عاجز می شدند ولی ماموران حکومتی با خشونت تمام رفتار می کردند و در این رابطه عده زیادی از مردم یا کشته می شدند و یا از ترس مجازات و شکنجه ماموران ، ترک شهر و دیار می کردند و به نقاط دیگر و حتی کشورهای بیگانه مانند هند و عثمانی و غیره پناه می بردند و فرار می کردند
در بعضی از مواقع نیز مامورین وصول مالیات از موقعیت پیش آمده سوء استفاده می کردند و در صورت تامین نشدن خواسته های غیر انسانی خود از قبیل رشوه و دیگر نیت های غیر مشروع و گناه آلود خود ، گزارش تَمَرّد (سرپیچی) آن شهر و روستا و یا آن فرد ثروتمند را گزارش می کردند که منجر به بر باد رفتن جان و مال و حتی ناموس آن فرد یا روستا ، که به بردگی و کنیزی فروخته می شدند می گردید
تمامی این عوامل دست به دست هم داد تا در جای جای کشور پهناور ایران ، آتشی داغ و سوزان در زیر خاکستری ساکن و سرد تشکیل شود ، از آنطرف در دربار نادر نیز که هیچکس ، از جان خویش در امان نبود به فکر چاره افتادند و در این زمینه چند نفر از افراد با نفوذ دربار بنام های *موسی بیک و صالح بیک و محمدقلی خان* بطور پنهانی با یکدیگر هم قسم شدند تا به هر نحو ممکن و برای همیشه از وجود خطر آفرین نادر خلاصی یابند و در این رابطه منتطر فرصتی مناسب بودند
در این زمان در سیستان و هرات و قوچان و استر آباد (گرگان) و ترکمانان و چند شهر دیگر ، شورش های گسترده ای به وقوع پیوست و مردم ماموران وصول مالیات را کشتند و سر آنها را به مشهد نزد نادر فرستادند
پیکی که از قوچان خبر شورش مردم و قتل ماموران وصول مالیات را به نادر رسانیده بود بنام حسینقلی خان ، هنگامیکه به حضور نادر رسید و خبر را اعلام کرد ناگهان بی دلیل دچار خشم نادر شد و نادر که علاوه بر تبرزین و شمشیر زنی ، دشنه انداز ماهری هم بود در هوا چرخی زد و دشنه خود را از کمر بیرون آورد و آنرا بسوی سینه حسینقلی خان بینوا پرتاب کرد که دقیقا در سینه آن مرد بی نوا جای گرفت ، حاضران که از ترس زبانشان بند آمده بود بدستور نادر جنازه پیک مقتول و بیگناه را از نزد نادر بیرون آورده و هر کدام بسوئی رفتند ، نادر دستور آماده باش جنگی صادر و آماده حرکت بسوی قوچان شد تا شورشیان را سرکوب نماید
نادر قبل از اینکه بسوی قوچان حرکت کند تمامی همسران و فرزندان خود را به دژ مستحکم و غیر قابل نفوذ کلات فرستاد و فقط ستاره و یکی دیگر از همسران خود را بنام شوقی که دختر محمد خان قاجار بود را نزد خود در اردو نگهداشت
*روایت شوقی از خواب هراسناک نادر*
شبِ پیش از حرکت بسوی قوچان بدستور نادر ، خواجه باشی دربار ، شوقی را به خوابگاه نادر آورد ، شوقی می گوید
آن شب نادر خواب وحشتناکی دید که بدنبال آن سراسیمه از خواب پرید در حالیکه پیشانی اش از فرط عرق نمناک بود ، من او را آرام کردم و خواب پریشان او را ناشی از خستگی و هیجانات روزمره و اخبار ناخوشایند عنوان کردم و وقتی برایش ظرفی آبی آوردم به ایشان گفتم ممکن است استدعا کنم قبله عالَم چه خوابی دیده اند که باعث پریشانی شان گردیده ، نادر با اندکی مکث گفت
در ابتدای جوانی ، هنگامیکه حاکم ابیورد بودم شبی در خواب دیدم مرد بزرگواری که گویا حضرت علی علیه السلام بود شمشیری را به کمر من بست و گفت ، برو که کار ایران را به تو سپردم ، از فردای آن روز پیوسته بالا و بالاتر آمدم تا به شاهی رسیدم و در همه جنگ ها در صف اول نبرد بودم و از میان صدها تیر و نیزه و تفنگ پیش می رفتم و هیج آسیبی به من نمی رسید ، ولی امشب همان بزرگوار به خوابم آمد و شمشیر را با خواری از کمرم گشود و با تندی رو به من کرد و گفت *تو لایق این شمشیر نیستی*
برخی تاریخ نگاران بازگوئی این خواب تاریخی را به معیر الممالک (نخست وزیر وقت) نسبت داده اند ولی روایت شوقی همر نادر معتبرتر است *الله اعلم بما فی الصدور*
*پایان قسمت شصت و نهم*