Name of God recently that we started to migrate large family child was Bvdvmn; my father was dead; Vsrprsty 7 Vmadr old sister Vzjr nomadic pulled his face folded Nmayngr; Vmshqt hardships of his life was. We are family along Madrym; the summer had gone. And at the truth about the love of Madrym Vmnt uncle; were tolerated but with hardship in life without my father was very overwhelming. Vmadrh Vdrdhay poor me all the hardships we took a shower alone Vlhzh Vqrar was peaceful. And at parties where settlement ; brotherhood Basij Sayed Agha along a spiritual war for registration; were young Vhmh Vhmsnyn illusion Vfrda class had written my name was placed several days after camp, troops are sent to the front. Government can've Vmn Khja; one hand supervision sisters; Vmzlvmanh my other hand I stay only about sarcasm against Weber Vshkvh manhood would envy. Etceteras next day picked up another bag Basij children ride minibuses I Vsghyrm Vhmh little sister in front of tent stood as if that was the resurrection of glory; Vaz Lablay tent; then shrink; saw tears in the seed; Brsvrt was now his. I wanted to stop; "No" did not, although I was not going to tolerate. finally moving with the convoy We. Vhmh happy cholera were kidding each other; Vmn The Web calm voice; still it was silent grief Angyzdr mind prevail. After a few months of starting operations was captured; God knows what this term Brma pass, bearing four years in captivity and then exchange Mehran border prisoners reached. Vsr web got to put on Iranian soil Vbvsydm.; Mehran border fathers Vmadran Vaqvam all prisoners had come to greet their loved ones. It is expected that someone had followed offends me when I reached Shhrkr; us Han took the ceremonial ten Astqbalm all came from old school youth and children from rural areas, women older than path Vjay March smell came here Vhmh photo Imam was loving Vsfay certain sense of pride, I even on the shoulders of people my miles population with respect floods began. Allah Akbar said a wiki can send Salavat; put me on earth Vbh Bdnbalm hand picked all over the alley way things went when I arrived my mother came Jlvym; my legs were weak; felt my mother is dead. May Get a healthy atmosphere reaches a Mshkyt Drar Red flower head Qbrm baby you used to sing Ykynh Aykhvastm wire that could spur outcry g Dlvm Bjas flower show choir Bshvnh Zydh work unless you read unless you work Shvzydh Grynh choir; has much to be works in you not to bang Shvzydh vagrancy Nyd Astarh Khrvskhvn to reach ( Khatrlt terms of the imposed war prisoners) Far happy Jahanbakhsh

بسم الله الرحمــن الرحیم

چندی است که کوچ ما شروع شده بودومن بچه بزرگ خانواده بودم ؛پدرم مــرده بود ؛ وسرپرستی 7 خواهــر ومادر پیــر وزجــر کشیــده عشایــری که صورت چین خورده اش نماینـــــگر؛  تحمل سختی  ومشقت های زندگی اش بود. وما به همــرا طایفه مادریم ؛ به ئــــــــیلاق رفته بودیم . ودر حقیقت مورد محبت ومنت دایی های مادریم ؛ بودیم لیکــن تحمل امورات زندگی را با مشـقت بدون وجود پدرم بسیــار طاقت فرسا بود.ومادره بیچــاره من همه سختی ها ودردهای ما را به تنهایی به دوش می کشــید ولحظــه ای آرام وقــرار نداشت .

ودر محل اسکان طایفه ؛ برادری بسیـجــی به همــرا یک آقا ســید روحــــانی برای نام نویـــسی به جنگ ؛ آمده بودند

وهمه جوانان وهمسنین وهم کلاســــی هایم اسم نوشته بودند وفردا قرار می بود پس از اردوی چند روزه  نیروها را به جبهه ها اعــــــزام کنند . ومن خجا لت می کشـــیدم ؛ از یک طرف سرپرستی خواهرانم ؛ومـــــظلومانه مادرم واز طرف دیگر ماندن من تنها مورد طعـــــنــه وبر خلاف غیرت وشکــوه مردانگی می بود.

فردای آنروز کیف را برداشتم ومانند دیگر بچــه های بسیــجی ســوار مینی بوس شـــــــــوم وهمه خواهـــران کوچک وصغیــرم جلوی چادر ایستاده بودند گویی که قــــیامتی از شکــــــوه بود ؛ واز لابلای چادر ؛ ان صــورت چـــروکیده ؛را دیدم که اشک های در دانه ؛ برصورت اش جاری بود.

می خواست جلــوی من ؛ نـــــــه ؛ نیآورد اگر چه تحمـــل رفتن مرا نداشــت .بلاخـــره به هـــمراه کاروان  حرکـــت کردیم . وهمه خوشحال وبا همدیگر شوخی می کردند ؛ ومن هم آرام وبی صــدا ؛هنـــوز آن سکـــوت غم انگیـــزدر ذهـــنم مســــتولی بود .

پس از چند ماه با شروع عملیات  اسیـــر شــدم ؛ خــــــدا می داند در این مدت برما چه گذشـــت ؛ با تحمل چهار سال اســــارت وسپس تبادل اســرا به مــــــرز مهــران رسیـــدیم.وبی اختـــــــیار پیاده شدم وسر بر خاک ایران گذاشتم وبوسیـــدم.؛

در مرز مهران همه پدران ومادران واقوام اســـــــرا برای استقبال از عزیزانـــــــشان  آمده بودند .

این انتــــظار را می داشــتم که کســـی بدنبال من نیاید

وقتی به شهرکر رسیدم ؛ ما را با تــــشریفاتی به ده هان بردند همه به استقبــالم امدند از پیر وجوان وبچه های مدرسه گرفته تا پیر زنهای روستا وجای جای مــــــسیر بـــوی اسفــند می امد  وهمه جا عکس امام بود ؛ با محبت وصفای خاصی احساس غــرور می کردم حتـــی بر دوش یکی از اهالی کیلومترها مرا با سیل جمعیت احترام نمودند. یکی الله اکبر می گفت ویکی صلوات می فرستاد؛

مرا بر زمیــــن گذاشـــــتند وبه طرف منزلـــــمان همه بدنبالم براه افتادند وقتی بر سر کـــــــوچه رسیــــدم مادرم جلـــــــــویم نیآمد ؛ پاهایم سست شد ؛ حـــس کردم مادرم مرده است .

شـــــو سالم که رسد جـــو مه ای مشکیت درار    یه گلــــــی سرخ عزیزم تو سر قــــــبرم بکار

یکینه ایخواســـــتم که بیــــــداد ســیم بخونه         بکــــــنه خار ز دلوم بـــجاس گــــل بـــــــشونه

کـــر شـــو زیده کار تو مــگر خــــونده گرینه      کــــــر شــــــوزیده کار تو مـــگر؛ در وردیــــه

کار تو نه شــــــوزیده  در بــــــدری نــــــید      تا بنـــــــــــگ خروســـــخون به اســــــــتاره رسید

 

(برحسب خاطرلت یکی از اســــرا جنگ تحمیلی ) ـ  فر شاد جهانبخشی