ذوالقرنين يا كوروش
علامه محمد حسين طباطبايى


اشاره: در شأن نزول بخشى از سوره مبارك كهف چنين گفته‏اند كه جمعى از يهوديان سؤالاتى از پيامبر بزرگوار اسلام(ص) كردند و از آن جمله درباره ذوالقرنين پرسيدند كه اين آيات نازل شد: «از تو درباره ذوالقرنين مى‏پرسند. بگو: به زودى چيزى از او براى شما خواهم خواند. ما در زمين به او امكاناتى داديم و از هر چيزى وسيله‏اى بدو بخشيديم تا راهى را دنبال كرد. تا آنگاه كه به غروبگاه خورشيد رسيد، به نظرش آمد كه [خورشيد] در چشمه‏اى گل آلود غروب مى‏كند و نزديك آن طايفه‏اى را يافت. گفتيم: «اى ذوالقرنين، [اختيار باتوست:] يا عذاب مى‏كنى، يا در ميانشان [روش] نيكويى در پيش مى‏گيرى.» گفت: «هر كه ستم ورزد، عذابش خواهيم كرد، سپس به سوى پروردگارش بازگردانيده مى‏شود، آنگاه او را عذابى سخت خواهد كرد. و اما هركه ايمان بياورد و كارشايسته كند، پاداش نيكوتر خواهد داشت و به فرمان خود او را به كارى آسان وامى‏داريم.»

سپس راهى [ديگر] را دنبال كرد. تا آنگاه كه به جايگاه برآمدن خورشيد رسيد. آن را چنين يافت كه بر قومى طلوع مى‏كرد كه براى ايشان در برابر آن پوششى قرار نداده بوديم. اين چنين [مى‏رفت] و قطعاً به خبرى كه پيش او بود، احاطه داشتيم. باز راهى را دنبال نمود تا وقتى به ميان دو سد رسيد. در برابرآن دو [سد] قومى را يافت كه نمى‏توانستند هيچ زبانى را بفهمند. گفتند: «اى ذوالقرنين، يأجوج و مأجوج سخت در زمين فساد مى‏كنند. آيا [ممكن است] مالى در اختيارت بگذاريم تا ميان ما وآنان سدى قرار دهى؟» گفت: «آنچه پروردگارم به من درآن تمكن داده، [از كمك مالى شما] بهتر است. مرا با نيروى [انسانى] يارى كنيد تا ميان شما وآنها سدى استوار بسازم. برايم قطعات آهن بياوريد.» تا آنگاه كه ميان دو كوه برابر شد، گفت: «بدميد!» وقتى كه آن [قطعات] را [مذاب و همچون] آتش گردانيد، گفت: «مس گداخته برايم بياوريد تا رويش بريزم.» [درنتيجه اقوام وحشى] نتوانستند از آن [مانع] بالا بروند و نتوانستند سوراخش كنند. گفت: «اين رحمتى از جانب پروردگار من است؛ و چون وعده پروردگارم فرارسد، آن[سد] را درهم مى‏كوبد، و وعده پروردگارم حق است.» و درآن روز آنان را رها مى‏كنيم تا موج‌آسا بعضى با برخى درآميزند و[همين كه] در صور دميده شود، همه آنها را گرد خواهيم آورد. [آيات 82 تا 99 سوره كهف، ترجمه دكتر فولادوند].

*

قرآن كريم متعرض اسم ذى‏القرنين و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده، و البته اين شيوه و رسم قرآن كريم در همه موارد است، كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمى‏پردازد. در خصوص ذى‏القرنين هم به ذكر سفرهاى سه‏گانه او اكتفا كرده است: اول سفر به مغرب تا آنجا كه به محل فرورفتن خورشيد رسيده و در آن محل به قومى برخورده است؛ و سفر دومش از مغرب به مشرق بوده تا آنجا كه به محل طلوع خورشيد رسيده، و درآنجا به قومى برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده؛ و سفر سومش تا به موضع «بين‌السدين» بوده، و درآنجا به مردمى برخورده كه به هيچ وجه حرف به خرجشان نمى‏رفته، و چون از شر «يأجوج و مأجوج» شكايت كردند، پيشنهاد نمودند كه هزينه‏اى در اختيارش بگذارند او برايشان ديوارى بكشد.

اين آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستانش آورده، و از آنچه آورده، چند خصوصيت اصلى داستان استفاده مى‏شود:

اول اينكه صاحب اين داستان قبل از اينكه داستانش در قرآن نازل شود، بلكه حتى در زمان زندگى‏اش ذى‏القرنين ناميده مى‏شده، و اين نكته از سياق داستان يعنى جمله: «يسألونك عن ذى‏القرنين» و «قلنا يا ذاالقرنين» و «قالوا يا ذى‏القرنين» به خوبى استفاده مى‏شود. از جمله اول برمى‏آيد كه در عصر رسول خدا(ص) قبل از نزول اين قصه، چنين اسمى بر سر زبانها بوده كه از آن جناب داستانش را پرسيده‏اند، و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى‏شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده‏اند.

خصوصيت دوم اينكه او مردى مؤمن به خدا و روز جزا و متدين به دين حق بود. گذشته از اينكه خداوند اختيار تام به او مى‏دهد كه: «گفتيم اى ذى‏القرنين، [مختارى] يا عذاب مى‏كنى يا درميانشان نيكويى در پيش مى‏گيرى» خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام دينى او مى‏باشد، و مى‏فهماند كه او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تأييد مى‏شده و او را يارى مى‏كرده.

خصوصيت سوم اينكه او از كسانى بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع كرده بود. اما خير دنيا، براى اينكه سلطنتى به او داده بود كه توانست با آن به مغرب و مشرق برود و هيچ چيز جلوگيرش نشود، بلكه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند؛ و اما آخرت، براى اينكه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده، به صلح و عفو و رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميانه بشر سلوك كرد، كه همه اينها از آيه «انّا مكنّا له فى‏الارض: ما در زمين به او امكاناتى داديم و از هرچيزى وسيله‏اى بدو بخشيديم» استفاده مى‏شود، علاوه برآنچه از سياق داستان برمى‏آيد كه چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است.

جهت چهارم اينكه به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد و آنان را شكنجه نمود.

جهت پنجم اينكه سدى كه بنا كرده در غيرمغرب و مشرق آفتاب بوده، چون بعد از آنكه به مشرق رسيد، پيروى سببى كرده تا به ميانه دو كوه رسيده است، و از مشخصات سد او علاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده، اين است كه ميانه دو كوه ساخته شده، و اين دو كوه را كه چون دو ديوار بوده‏اند، به صورت يك ديوار ممتد درآورده است، و در سدى كه ساخته پاره‏هاى آهن و مس به كار رفته، قطعاً در تنگنايى بوده كه آن تنگنا رابط ميانه دو قسمت مسكونى زمين بوده است.



ذى‌القرنين از نظر تاريخ

هيچ يك از مورخان قديمى در اخبار خود پادشاهى را كه نامش ذى‏القرنين و يا شبيه به آن باشد، اسم نبرده‏اند، و نيز از اقوامى به نام يأجوج و مأجوج و سدى كه منسوب به ذى‏القرنين باشد، نام نبرده‏اند. البته به بعضى از پادشاهان حمير (از اهل يمن) اشعارى نسبت داده‏اند كه به عنوان مباهات نسبت خود را ذكر كرده و يكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى «تُبَْع» داشته به نام « ذى‏القرنين» اسم برده و در سروده‏هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالم سفر كرد و سد يأجوج و مأجوج را بنا نموده، و نيز ذكر يأجوج و مأجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق تورات آمده؛ از آن جمله در باب دهم از سفر تكوين (پيدايش) تورات و در كتاب حزقيال باب سى و هشتم و سى و نهم كه درآن مى‏گويد: «يهوه چنين مى‏گويد: اينك من اى جوج، به ضد تو هستم و تو را برگردانيده، قلاب خود را به چانه‏ات مى‏گذارم...»

و نيز در مكاشفه يوحنا، باب بيستم مى‏گويد: «فرشته‏اى ديدم كه از آسمان نازل مى‏شود... و اژدها يعنى مار قديم را كه همان ابليس و شيطان باشد، گرفتار كرده. و او را هزارسال زنجير مى‏كند... وقتى هزار سال تمام شد، شيطان آزاد گشته، بيرون مى‏شود، تا امتهايى را كه در چهار زاويه جهان‏اند، يعنى جوج و ماجوج را گمراه كند و ايشان را جهت جنگ فراهم آورد.»

از اين قسمت كه نقل شد، استفاده مى‏شود كه «مأجوج» و يا «جوج و مأجوج» امتى و يا امتهايى عظيم بودند، و در قسمت‌هاى بالاى شمال آسيا از معمورة آن روز زمين مى‏زيستند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بودند. اينجاست كه ذهن آدمى حدس قريبى مى‏زند، وآن اينكه ذوالقرنين يكى از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امتهاى مفسد در زمين سد كرده است، و حتماً بايد سدى كه او زده، فاصل ميانه دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد، مانند ديوار چين و يا سد باب‏الابواب و يا سد داريال و يا غيرآنها.

تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد در اينكه ناحيه شمال شرقى از آسيا كه ناحيه صربها و بلنديهاى شمال چين باشد، موطن و محل زندگى امتى بسيار بزرگ و وحشى بوده؛ امتى كه پيوسته رو به زيادى نهاده، جمعيت‌شان فشرده‏تر مى‏شد، و اين امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چين حمله مى‏بردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد كرده، به سوى بلاد آسياى مركزى و خاورميانه سرازير مى‏شدند، و چه بسا كه در اين كوهها به شمال اروپا نيز رخنه كردند. بعضى از ايشان طوايفى بودند كه در همان سرزمينهايى كه غارت كردند، سكونت نموده متوطن شدند، كه اغلب سكنه اروپاى شمالى از آنهايند، و درآنجا تمدنى به‏وجود آوردند و به زراعت و صنعت پرداختند و بعضى ديگر برگشته، به همان غارتگرى خود ادامه دادند. بعضى از مورخان گفته‏اند كه يأجوج و مأجوج امتهايى هستند كه در قسمت شمالى آسيا از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى و از ناحيه غرب تا بلاد تركستان زندگى مى‏كنند.



ذوالقرنين كيست و سدش كجاست؟

مورخان و مفسران در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه‏شان در تطبيق داستان دارند:

الف ـ به بعضى از مورخان نسبت مى‏دهند كه گفته است: سد نامبرده درقرآن همان ديوار چين است، آن ديوار طولانى ميانه چين و مغولستان حائل شده، و يكى از پادشاه چين به نام «شين.هوانك.تى» آن را بنا نهاده تا جلوى هجومهاى مغول را از چين بگيرد. طول اين ديوار سه‌هزار كيلومتر و عرض آن 9 متر و ارتفاعش پانزده متر است كه همه با سنگ چيده شده، و در سال 264پ.م شروع و پس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است، پس ذوالقرنين همين پادشاه بوده.

ولكن اين مورخ توجه نكرده كه اوصاف و مشخصاتى كه قرآن براى ذى‏القرنين ذكر كرده و سدى كه قرآن بنايش را به او نسبت داده، با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيق نمى‏كند؛ چون درباره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد. سدى كه قرآن ذكر كرده، ميانه دو كوه واقع شده و درآن قطعه‏هاى آهن و قطر يعنى مس مذاب به كار رفته، و ديوار بزرگ چين كه 3 هزار كيلومتر است، از كوه و زمين مى‏گذرد و ميانه دو كوه واقع نشده، بلكه با سنگ ساخته شده و درآن آهن ومسى به كار نرفته است.

ب ـ به بعضى ديگر از مورخان نسبت داده‏اند كه گفته‏اند آن كه سد نامبرده را ساخته، يكى از ملوك آشور بوده1 كه در حوالى قرن هفتم ق.م مورد هجوم اقوام سيت قرار مى‏گرفته،2 و اين اقوام از تنگناى جبال قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى‏آوردند و چه بسا به خود آشور و پايتختش (نينوا) هم مى‏رسيدند وآن را محاصره نموده، دست به قتل و غارت و برده‏گيرى مى‏زدند. به‌ناچار پادشاه آن ديار براى جلوگيرى از آنها سدى ساخت كه گويا مراد به آن سد «باب الابواب» باشد كه تعمير و يا ترميم آن را به كسرى انوشيروان نسبت مى‏دهند. اين گفته مورخ نامبرده است، ولكن همه گفتگو در تطبيق آن با قرآن است.

ج ـ روح المعانى نوشته: بعضى‏ها گفته‏اند ذوالقرنين اسمش «فريدون پسر اثفيان پسر جمشيد»،پنجمين پادشاه پيشدادى ايران زمين بوده كه شاهى عادل و مطيع خدا بود و در كتاب «صورالاقاليم» ابى‌زيد بلخى آمده كه او مؤيد به وحى بود و در عموم تواريخ آمده كه او همه زمين را به تصرف درآورد و ميان فرزندانش تقسيم كرد. و وجه تسميه‏اش به ذى‏القرنين (صاحب دو قرن) اين بوده كه او دو طرف دنيا را مالك شد و يا در طول ايام سلطنت خود مالك آن گرديد؛ چون سلطنت او به طورى كه در «روضه‌الصفا» آمده، پانصد سال طول كشيد، و يا از اين جهت بوده كه شجاعت و قهر او همه ملوك دنيا را تحت‏الشعاع قرارداد.(اين بود گفتار روح‏المعانى). اشكال اين گفتار اين است كه تاريخ بدان اعتراف ندارد.

د ـ بعضى ديگر گفته‏اند: ذى‏القرنين همان اسكندر مقدونى است كه در زبانها مشهور است، و سد اسكندر هم نظير يك مثلى شده كه هميشه بر سر زبانهاست. و بعضى از قدماى مفسرين از صحابه و تابعين نيز همين قول را اختيار كرده‏اند و بوعلى سينا هم وقتى اسكندر مقدونى را وصف مى‏كند، او را به نام «اسكندر ذوالقرنين» مى‏نامد. فخر رازى هم در تفسير كبير خود بر اين نظريه اصرار و پافشارى دارد. و خلاصه آنچه گفته، اين است كه قرآن دلالت مى‏كند بر اينكه سلطنت اين مرد تا اقصى نقاط مغرب، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش يافته، و اين در حقيقت همان معموره آن روز زمين است، و مثل چنين پادشاهى بايد نامش جاودانه در زمين بماند. پادشاهى كه چنين سهمى از شهرت دارا باشد، همان اسكندر است و بس؛ چه، او بعد از مرگ پدرش بساط همه ملوك روم و مغرب را برچيد و بر همه آن سرزمينها مسلط شد، وتا آنجا پيشروى كرد كه مصر را هم گرفت، آنگاه در مصر به بناى شهر اسكندريه پرداخت، سپس وارد شام شد و از آنجا به قصد سركوبى بنى‏اسرائيل به طرف بيت‏المقدس رفت، و در قربانگاه (مذبح) آنجا قربانى كرد، پس متوجه ارمنستان و باب‏الابواب گرديد. عراقيها و قبطى‏ها و بربر خاضعش شدند، بر ايران مستولى گرديد، و قصد هند وچين نموده، با امتهاى خيلى دور جنگ كرد، سپس به عراق بازگشت، در شهر زور و يا سلوكيه مدائن از دنيا برفت، و مدت سلطنتش دوازده سال بود. خوب وقتى درقرآن ثابت شدكه ذىالقرنين بيشتر معمورة زمين را مالك شد، و در تاريخ هم به ثبوت رسيد كه كسى كه چنين نشانه‏اى داشته باشد اسكندر بوده، ديگر جاى شك باقى نمى‏ماند كه ذى‏القرنين همان اسكندر مقدونى است.(اين بود گفتار رازى)

لكن اولاً اينكه گفت پادشاهى كه بيشتر معموره زمين را مالك شده باشد تنها اسكندر مقدونى است، قبول نداريم؛ زيرا چنين ادعايى در تاريخ مسلم نيست؛ چون تاريخ سلاطين ديگرى سراغ مى‏دهد كه ملكش اگر بيشتر از ملك مقدونى نبوده، كمتر هم نبوده است. و ثانياً اوصافى كه قرآن براى ذى‏القرنين شمرده، تاريخ براى اسكندر مسلمش نمى‏داند و بلكه آنها را انكار مى‏كند؛ مثلاً قرآن كريم چنين مى‏فرمايد كه ذى‌القرنين مردى مؤمن به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دين توحيد داشت، در حالى كه اسكندر مردى وثنى و از صابئيها بود، همچنان كه قربانى كردنش براى مشترى خود شاهد آن است. و نيز قرآن كريم فرموده ذى‏القرنين يكى از بندگان صالح خدا بود و به عدل و رفق مدارا مى‏كرد، و تاريخ براى اسكندر خلاف اين را نوشته است. و ثالثاً در هيچ يك از تواريخ آنان نيامده كه اسكندر مقدونى سدى به نام سد يأجوج و مأجوج به آن‏طور كه قرآن ذكر فرموده ساخته باشد.

هـ ـ جمعى از مورخان گفته‏اند كه ذى‏القرنين يكى از تبابعه اذواء يمن و يكى از ملوك «حمير» بوده كه در يمن سلطنت مى‏كرده، به طورى كه نقل كرده‏اند يكى از اين مورخان كه در تاريخ عرب قبل از اسلام خود آورده يكى ديگر ابن‌هشام است در «سيره» خود، و يكى ابوريحان بيرونى است در «آثارالباقيه» و يكى نشوان بن سعيد حميرى است در «شمس‏العلوم» و غير ايشان. آنگاه در اسم او اختلاف كرده‏اند. البته در عده‏اى از اشعار حميرى‏ها و بعضى از شعراى جاهليت نامى از ذى‏القرنين به عنوان يكى از مفاخر برده شده است.

مقريزى در كتاب «الخطط» خود مى‏گويد: تحقيق علماى اخبار به اينجا منتهى شده كه ذى‏القرنين كه قرآن كريم نامش را برده، مردى عرب بود كه در اشعار عرب نامش بسيار آمده است، و اسم اصلي‌اش صعب بن ذى‌مرائد فرزند حارث است. و او پادشاهى از ملوك حمير است كه همه از عرب عاريه بودند؛ يعنى عرب قبل از اسماعيل؛ چه، اسماعيل و فرزندان او عرب مستعربه‏اند و ذوالقرنين «تَبَعى» بوده صاحب تاج، و چون به سلطنت رسيد، نخست جبارى پيشه كرد و سرانجام براى خدا تواضع كرد و با «خضر» رفيق شد، و كسى كه خيال كرده ذوالقرنين همان اسكندر پسر فيليپ است، اشتباه كرده؛ براى اينكه كلمه «ذو» عربى است و ذوالقرنين از لقبهاى عرب براى پادشاهان يمن است، و اسكندر لفظى است رومى و يونانى.

طبرى گفته: خضر در ايام فريدون بوده، ولى بعضى گفته‏اند در ايام موسى بن عمران، و بعضى ديگر گفته‏اند در مقدمه لشكر ذى‏القرنين بزرگ كه در زمان ابراهيم خليل(ع) بوده قرار داشته است، و اين خضر در سفرهايش با ذى‏القرنين به چشمه حيات برخورده و از آن نوشيده است...

از كعب الاحبار پرسيدند: «ذى‏القرنين كه بود؟» گفت: «وى از قبيله و نژاد حمير بوده و نامش صعب‌بن‌ذى‏مرائد بود...» و همدانى در كتاب «انساب» گفته: «ابن اباالصعب ذوالقرنين اول است، و هموست مساح و بنا كه در فن مساحت و بنايى استاد بود...»

و اين كلامى است جامع، و از آن استفاده مى‏شود كه اولاً لقب «ذوالقرنين» مختص به شخص مورد بحث نبود، بلكه پادشاهانى چند از ملوك حمير به اين نام ملقب بودند و ثانياً ذى‏القرنين اول آن كسى بود كه سد يأجوج و مأجوج را چند قرن قبل از اسكندر مقدونى بنا نهاد و او معاصر با خليل(ع) و يا بعد از او بوده، و مقتضاى آنچه ابن‏هشام آورده كه: «وى خضر را در بيت‏المقدس زيارت كرده» همين است؛ چون بيت‏المقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهيم(ع) و در زمان داوود و سليمان ساخته شد. پس ذى‏القرنين قبل از اسكندر بود، و علاوه بر اينكه تاريخ حمير تاريخى مبهم است.

بنابر آنچه «مقريزى» آورده، گفتار در دو جهت باقى مى‏ماند: يكى اينكه سدى كه ذى‏القرنين ساخته در كجاست؟ دوم اينكه آن امت مفسد كه سد براى جلوگيرى از فساد آنها ساخته شده، چه كسانى بودند؟ و آيا اين سد يكى از همان سدهاى ساخته شده در يمن، و يا پيرامون يمن است يا نه؟ چه، سدهايى كه در آن نواحى ساخته شده، به منظور ذخيره آب آشاميدنى يا زراعى است، نه براى جلوگيرى از كسى. علاوه بر اينكه در هيچ يك از آنها قطعه‏هاى آهن و مس گداخته به كار نرفته، و قرآن سد ذى‏القرنين را اين چنين معرفى نموده است. و آيا در يمن و حوالى آن امتى بوده كه بر مردم هجوم برده باشند؟ با اينكه همسايگان يمن غير از امثال قبط، آشور، كلدان، و غير ايشان كسى نبوده و نامبردگان همه ملتهايى متمدن بودند.

بعضى از بزرگان و محققان معاصر ما يعنى علامه سيد هبه‌الدين شهرستانى اين قول را تأييد كرده، و آن را چنين توجيه مى‏كند: «ذى‏القرنين صدها سال قبل از اسكندر مقدونى بود. پس او اين نيست، بلكه اين يكى از ملوك صالح از تبع‏هاى اذواء، از ملوك يمن بوده، و از عادت اين قوم اين بوده كه خود را با كلمه «ذى» لقب مى‏دادند؛ مثلاً مى‏گفتند: ذىهمدان، يا ذى‏غمدان، ذى‏المنار، ذىالاذعار، ذىيزن و امثال آن. و اين ذى‏القرنين مردى مسلمان، موحد، عادل، نيكوسيرت، قوى، داراى هيبت و شوكت بود، و با لشكرى انبوه به طرف مغرب رفت، نخست بر مصر، و سپس بر مابعد آن مستولى شد، سپس از آنجا رو به مشرق نهاد. در مسير خود آفريقا را بنا نهاد، مردى بود بسيار حريص و خبره در معمارى و آبادانى. و همچنان سير خود را ادامه داد تا به شبه‌جزيره و صحراهاى آسياى وسطى رسيد، و از آنجا به تركستان و ديوار چين برخورد و در آنجا قومى را يافت كه خدا ميانه آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود. سپس به طرف شمال متمايل و منحرف گشت، تا به مدارالسرطان رسيد، و شايد همانجا باشد كه بر سر زبانها افتاد كه وى به ظلمات راه يافته است. اهل اين ديار از وى درخواست كردند برايشان سدى بسازد. حال اگر محل اين سد همان محل ديوار چين باشد، كه فاصله ميانه چين و مغول است، ناگزير بايد بگوييم قسمتى از آن ديوار بوده كه خراب شده و وى آن را ساخته است؛ اما اصل ديوار چين نمى‏تواند باشد، چون اصل آن را بعضى از شاهان چين قبل از اين تاريخ ساخته‏اند، و در جاى ديگرى بوده كه ديگر اشكالى باقى نمى‏ماند...» (اين بود خلاصه كلام شهرستانى).

اشكالى كه به گفته وى باقى مى‏ماند، اين است كه ديوار چين نمى‏تواند سد ذى‏القرنين باشد؛ براى اينكه ذى‏القرنين به اعتراف خود او قرنها پيش از اسكندر بوده، و ديوار چين بعد از اسكندر ساخته شده، و اما سدهاى ديگرى كه غير از ديوار بزرگ چين در آن نواحى هست، هيچ يك از آهن و مس ساخته نشده و همه با سنگ است.



كوروش

بعضى ديگر گفته‏اند: ذوالقرنين همان كوروش يكى از شاهان هخامنشى است كه (539 ـ560ق.م) مى‏زيست و همو بود كه امپراتورى ايرانى را تأسيس و ميانه دو مملكت پارس و ماد را جمع نمود، بابل را مسخر كرد، و به يهود اجازه مراجعت از بابل به اورشليم را صادر كرد، و در بناى هيكل كمكها كرد و مصر را به تسخير خود درآورد، آنگاه به سوى يونان حركت نمود و بر مردم آنجا مسلط شد، سپس به طرف مغرب رهسپار گرديد و آنگاه رو به سوى مشرق نهاد و تا اقصى نقطه مشرق پيش رفت.

اين قول را بعضى از علماى نزديك به عصر ما يعنى «سيداحمدخان هندى» ابداع و مولانا «ابوالكلام آزاد» در ايضاح و تقريب آن سخت كوشيده است. اجمال مطلب اينكه آنچه قرآن از وصف ذى‏القرنين آورده، با اين پادشاه بزرگ تطبيق مى‏شود؛ زيرا اگر ذوالقرنين قرآن مردى مؤمن به خدا و بدين توحيد بوده، كوروش نيز بوده، و اگر او پادشاهى عادل و رعيت‏پرور و داراى سيره رفق و رأفت و احسان بوده، اين نيز بوده و اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردى سياستمدار بوده، اين نيز بوده و اگر خدا به او از هر چيزى سببى داده، به اين نيز داده، و اگر ميانه دين و عقل و فضايل اخلاقى و عده و عُده و ثروت و شوكت و انقياد اسباب براى او جمع كرده، براى اين نيز جمع كرده بود.

و همان طور كه قرآن كريم فرموده، كوروش نيز سفرى به سوى مغرب كرده، حتى بر «ليديا» و پيرامون آن نيز مستولى شد، بار ديگر به سوى مشرق سفر كرد تا به مطلع آفتاب رسيد، و در آنجا مردمى ديد صحرانشين و وحشى كه در بيابانها زندگى مى‏كردند و نيز همين كوروش سدى بنا كرد و به طورى كه شواهد نشان مى‏دهد، در «تنگه داريال» ميانه كوههاى قفقاز و نزديكى‏هاى شهر تفليس قرار دارد. اين اجمال آن چيزى است كه مولانا ابوالكلام آزاد گفته است كه اينك تفصيل آن از نظر خواننده مى‏گذرد.

اما موضوع ايمان به خدا و روز جزا، دليل بر اين معنا كتاب عزرا (باب اول) و كتاب دانيال (باب 6) و كتاب اشعياء (باب 44 و 45) از كتب عهد عتيق است كه در آنها كوروش را تجليل و تقديس كرده و حتى او را در كتاب اشعياء، «چوپان خداوند» ناميده و در باب45 چنين گفته است: «خداوند به مسيح خويش يعنى به كوروش كه دست راست او را گرفتم تا به حضور وى امتها را مغلوب سازم و كمرهاى پادشاهان را بگشايم تا درها را به حضور وى مفتوح نمايم و دروازه‏ها ديگر بسته نشود، چنين مى‏گويد كه: «من پيش روى تو خواهم خراميد و جايهاى ناهموار را هموار خواهم ساخت و درهاى برنجين را شكسته، پشت‌بندهاى آهنين را خواهم بريد و گنجهاى ظلمت و خزاين مخفى را به تو خواهم بخشيد تا بدانى كه من كه تو را به اسمت خوانده‏ام، خداى اسرائيل مى‏باشم... هنگامى كه مرا نشناختى، تو را به اسمت خواندم و ملقب ساختم... تا از مشرق آفتاب و مغرب آن بدانند كه سواى من احدى نيست.»

اگر هم از وحى بودن اين نوشته‏ها صرف‏نظر كنيم، بارى يهود با آن تعصبى كه به مذهب خود دارد، هرگز يك مرد مشرك مجوسى و يا وثنى را (اگر كوروش يكى از دو مذهب را داشته)، «مسيح پروردگار» و «هدايت شده» او و «مؤيد به تاييد او» و «شبان خداوند» نمى‏خواند. علاوه بر اينكه نقوش و نوشته‏هاى با خط ميخى كه از عهد داريوش كبير به دست آمده كه هشت سال بعد از او نوشته شده، گوياى اين حقيقت است كه او مردى موحد بود و نه مشرك، و معقول نيست در اين مدت كوتاه وضع كوروش دگرگونه ضبط شود.



فضايل اخلاقى

و اما فضايل نفسانى او گذشته از ايمانش به خدا، كافى است باز هم به آنچه از اخبار و سيرت او به اخبار و سيرت طاغيان جبار كه با او به جنگ برخاسته‏اند، مراجعه كنيم و ببينيم وقتى بر ملوك ماد، ليديا، بابل، مصر و ياغيان بدوى در اطراف «بكتريا» كه همان بلخ باشد و غير ايشان ظفر مى‏يافت، با آنان چه معامله مى‏كرد. در اين صورت خواهيم ديد كه بر هر قومى ظفر پيدا مى‏كرد، از مجرمان ايشان مى‏گذشت و عفو مى‏نمود و بزرگان و كريمان هر قومى را اكرام و ضعفاى ايشان را ترحم مى‏نمود و مفسدان و خائنان را سياست مى‏نمود.

كتب عهد قديم و يهود هم كه او را نهايت درجه تعظيم نموده، بدين جهت بوده كه ايشان را از اسارت حكومت بابل نجات داد و به بلادشان برگردانيد و براى تجديد بناى هيكل هزينه كافى در اختيارشان گذاشت، و نفايس گرانبهايى كه از هيكل به غارت برده بودند و در خزينه‏هاى ملوك بابل نگهدارى مى‏شد، به ايشان برگردانيد، و همين خود مؤيد ديگرى است براى اين احتمال كه «كوروش» همان «ذى‏القرنين» باشد، براى اينكه به طورى كه اخبار شهادت مى‏دهد، پرسش‏كنندگان از رسول خدا(ص) از داستان ذى‏القرنين، يهود بودند. علاوه براين، مورخان قديم يونان مانند «هرودت» و ديگران نيز جز به مروت و فتوت و سخاوت و كرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأفت، او را نستوده‏اند و او را به‏بهترين وجهى ثنا و ستايش كرده‏اند.

و اما اينكه چرا كوروش را ذى‏القرنين گفته‏اند، هرچند تواريخ از دليلى كه جوابگوى اين سوال باشد خالى است، لكن مجسمه سنگى كه اخيراً در «مشهد مرغاب» در جنوب ايران از او كشف شده، جاى هيچ ترديدى نمى‏گذارد كه همو ذوالقرنين بوده، و وجه تسميه‏اش اين است كه در اين مجسمه‏ها «دوشاخ» ديده مى‏شود كه هر دو در وسط سر او درآمده، يكى از آن دو به طرف جلو و يكديگر به طرف عقب خم شده، و اين با گفتار مورخان قديمى كه در وجه تسميه او به اين اسم گفته‏اند تاج و يا كلاهخودى داشته كه داراى دو شاخ بوده، درست تطبيق مى‏كند.

در «كتاب دانيال» هم خوابى كه وى براى كوروش نقل كرده، او را به صورت قوچى كه دو شاخ داشته، ديده است. در آن كتاب (باب هشتم 1ـ9)، چنين آمده:

در سال سوم از سلطنت «بلشصر» براى من رؤيايى دست داد كه گويا من در «شوشَن» هستم. چشم خود را به طرف بالا گشودم، ناگهان قوچى ديدم كه دو شاخ دارد و در كنار نهر ايستاده و دو شاخش بلند است؛ اما يكى از ديگرى بلندتر است كه در عقب قرار دارد. قوچ را ديدم به‏ طرف مغرب و شمال و جنوب حمله مى‏كند، و هيچ حيوانى در برابرش مقاومت نمى‏آورد و نمى‏تواند از او فرار كند و او هرچه دلش مى‏خواهد، مى‏كند و بزرگ مى‏شود. در اين بين كه من مشغول فكر بودم، ديدم بز نرى از طرف مغرب نمايان شد، همه ناحيه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهايش زمين را لمس نمى‏كرد و تنها يك شاخ دارد كه در ميان دو چشمش قرار دارد. آمد تا رسيد به قوچى كه دو شاخ داشت و سپس با شدت و نيروى هرچه بيشتربا او درآويخت و او را زد و هر دو شاخش را شكست، و ديگر تاب و توانى براى قوچ نماند و بز قوچ را به زمين زد و اورا لگدمال كرد و بسيار بزرگ شد...»

آنگاه مى‏گويد: جبرئيل رؤياى مرا تعبير كرد و گفت: «آن قوچ صاحب دو شاخ پادشاه ماديان و پارسيان مى‏باشد و آن بز پادشاه يونان.» به اين ترتيب قوچ داراى دو شاخ با كوروش و دو شاخش با دو مملكت فارس و ماد منطبق مى‏شود و بز نر كه داراى يك شاخ بود، با اسكندر مقدونى.



سير كوروش به غرب و شرق

و اما سير كوروش به طرف مغرب و مشرق: سيرش به طرف مغرب همان سفرى بود كه براى سركوبى و دفع «ليديا» كرد كه با لشكرش به طرف كوروش مى‏آمد، و آمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر و مجوزى بود. كوروش به طرف او لشكر كشيد و او را فرارى داد، و تا پايتخت كشورش تعقيبش كرد و پايتختش را فتح نمود و او را اسير كرد و در آخر او و ساير ياورانش را عفو نموده، اكرام و احسانشان كرد با اينكه حق داشت كه سياست‌شان كند و به كلى نابودشان سازد.

و انطباق اين داستان با آيه شريفه «حتى اذا بلغ مغرب الشمس: به غروبگاه خورشيد رسيد» كه شايد ساحل غربى آسياى صغير باشد «و وجد عندها قوما قلنا يا ذاالقرنين...» از اين روايت كه گفتيم حمله ليديا تنها از باب فساد و ظلم بوده، آنگاه به طرف صحراى كبير مشرق يعنى اطراف بكتريا (بلخ) عزيمت نمود تا غائله قبايل وحشى و صحرانشين آنجا را خاموش كند؛ چون قوم هميشه در كمين مى‏نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده، فساد راه بيندازند و انطباق آيه: «حتى اذا بلغ مطلع الشمس...: به جايگاه برآمدن خورشيد رسيد كه آن را چنين يافت كه بر قومى طلوع مى‏كرد كه برايشان در برابر آن پوششى قرار نداده بوديم» روشن است.



سدسازى كوروش

بايد دانست سد موجود در تنگه جبال قفقاز، يعنى سلسله جبالى كه از درياى خزر شروع مى‏شود و تا درياى سياه امتداد دارد، و آن تنگه را «تنگه داريال» مى‏نامند كه بعيد نيست تحريف شده از «داريول» باشد، كه در زبان تركى به معناى تنگه است، و به لغت محلى آن سد را سد «دمير قاپو» يعنى «دروازه آهنى» مى‏نامند، و ميانه دو شهر «تفليس» و «ولادى كيوكز» واقع شده؛ سدى است كه در تنگه‏اى واقع در ميانه دو كوه بسيار بلند ساخته شده و جهت شمالى آن كوه را به جهت جنوبى‏اش متصل كرده است، به طورى كه اگر اين سد ساخته نمى‏شد، تنها دهانه‏اى كه راه ميانه جنوب و شمال آسيا بود، همين تنگه بود. با ساختن آن، اين سلسله جبال به ضميمه درياى خزر و درياى سياه يك مانع طبيعى به طول هزارها كيلومتر ميانه شمال و جنوب آسيا شده است. و در آن اعصار اقوامى شرير از سكنه شمال شرقى آسيا از اين تنگه به طرف بلاد جنوبى قفقاز يعنى ارمنستان و ايران و آشور و كلده حمله مى‏آوردند و مردم اين سرزمينها را غارت مى‏كردند، و در حدود سده هفتم ق.م حمله عظيمى كردند؛ به طورى كه دست چپاول و قتل و برده‏گيرى‏شان عموم بلاد را گرفت تا آنجا كه به پايتخت آشور (نينوا) هم رسيدند، و اين زمان تقريباً همان زمان كوروش است.

مورخان قديمى چون هرودت يونانى سير كوروش را به طرف شمال ايران براى خاموش كردن آتش فتنه‏اى كه در آن نواحى شعله‏ور شده بود، آورده است و على‏الظاهر چنين به نظر مى‏رسد كه در همين سفر سد نامبرده را در تنگه داريال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و سد نامبرده را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدى كه در ساختمانش آهن به كار رفته، همين سد است و انطباق آية «مرا با نيرويى [انسانى] يارى كنيد تا ميان شما و آنها سدى استوار قرار دهم... براى من قطعات آهن بياوريد.» بر اين سد روشن است.

و از جمله شواهدى كه اين مدعا را تاييد مى‏كند، وجود رودى است در نزديكى اين سد كه آن را «رود سايروس» مى‏گويند. و كلمه «سايروسcyrus» در اصطلاح غربيها نام كوروش است، و رود ديگرى نيز هست كه از تفليس عبور مى‏كند به نام «كُر». و داستان اين سد را «يوسف يهودى» تاريخ‏نويس در آنجا كه سرگذشت سياحت خود را در شمال قفقاز مى‏آورد، ذكر كرده است. و اگر سد مورد بحث كه كوروش ساخته عبارت از ديوار «باب الابواب» باشد كه در كنار بحر خزر واقع است، نبايد يوسف مورخ آن را در تاريخ خود بياورد؛ زيرا در روزگار او هنوز ديوار باب الابواب ساخته نشده بود؛ چون اين ديوار را به انوشيروان نسبت مى‏دهند و يوسف قبل از كسرى مى‏زيست و به طورى كه گفته‏اند، در قرن اول ميلادى بود. علاوه براينكه سد باب الابواب قطعاً غير سد ذى‏القرنينى است كه در قرآن آمده، براى اينكه در ديوار «باب الابواب» آهن به كار نرفته است. اين بود خلاصه‏اى از كلام ابوالكلام، كه هرچند بعضى اطرافش خالى از اعتراضاتى نيست، لكن از هر گفتار ديگرى انطباقش با آيات قرآنى روشن‏تر و قابل قبول‏تر است.

پي نوشتها:

1. اين نظريه از كتاب (كيهان شناخت) تأليف حسن بن قطان مروزى طبيب و منجم متوفى سنه 845ق نقل شده، و در آن اسم آن پادشاه را «بلينس» و نيز «اسكندر» دانسته.

2. اين اقوام به طورى كه گفته‏اند: در اصطلاح غربيها «سيت» ناميده مى‏شدند، كه نامى از ايشان در بعضى سنگ نبشته‏هاى زمان داريوش نيز آمده، ولى در نزد يونانيها «ميگاگ» ناميده شده‏اند